• داستان پند آموز

    استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
    چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
    شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!

    استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
    بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
    مقدارى پول درون آن قرار بده
    شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
    کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
    و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
    با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
    خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .

    ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
    استاد به شاگردش گفت:
    هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی
    🔆 داستان پند آموز 🔆 استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت ! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى . ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی 🌱
    0 نظر ها 0 اشتراک گذاری ها 50 بازدید ها